ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٦٧-آن طرف

بعضی رابطه ها یک طرفس

یک طرفه عاشق میشی

یک طرفه تنها میشی

و در یک عصر پاییزی در یک طرف خیابان تنها میمانی.



٦٦-های عشق

گاهی باید دروغ گفت

گاهی نباید همه چیز در جای خودش باشد.

گاهی باید گفت دوستت ندارم 

و در دلت رخت بشویی که...

 های عشق... 



٦٥-گناه من

گمان میکنم پنجره را اشتباه باز کرده ام

و او پشت شیشه تنها ایستاده در خیالم بود

هوا گرگ و میش بود من چه گناهی کردم،

و او دست رد به دلم نزد و این گناه من بود!


به گمانم مرا دوست داشت و با من مهربان بود

اما او مهربانی را بلد نبود و با من فقط دوست بود!

هوای فاصله در فصل عاشقی سرد بود

فصل را اشتباه گرفتم راه او از من دور بود



٦٤-شعر له شده

در سرم شعرهایی زخمی و هزیانهایی طاعون زده صف کشیده اند

تا اندوه خاطرم آنها را بر چینش دیوار تنهاییم آذین کند...

امان از سنگی که بر دلم رسوب کرده

تا شعرهایم را بر هم کوبد و آواری له شده و فرتوت بر کاغذ  روحم به جای گذارد.



٦٣-ابدیت حضور

لذت چشیدن طعم یک بوسه یا پا بر آبهای نقره گون دریایی نهادن
زندگی را همچو معراجی در خطوط منحنی آفرینش زیبا میکند.
لذت لمس دستهای پدر و بوییدن آغوش مادر
ابدیت حضور عاشقانه ای را بر خاطرات حک میکند.
لذت فراموشیه عشقی از روزها رفته و نفسهای عمیق زیر آسمان حنایی کهکشان،
ریه های دود گرفته را تا انتهای خلق عشق خالی میکند.


٦٢-جنگجو

جنگجو!

اینجا سواری خسته خنجر تنهاییش را بر دوش میکشد 

و بی رکاب

 در سراب چشمهای تو 

اشک میریزد تا در کویر دلت سیراب شود،

دوران جنگ گذشته

کمی از آشتی بگو...



٦١-شعر و شعف

بی تو مهتاب و شب و قشقرقه آینه ها

بی تو شعر و شعف و مژده ی این پنجره ها،

گیسهایم با حریر لمس تو بافته شد

وقت رفتن دلم از عطر تو صد خاطره شد،

مهربانم جان من را چون شقایق عمر نیست

بیشتر با من باش، فرصت جبران بیش نیست.



٦٠-زن پاییزی

سالهای زیادی از زندگیم گذشت تا صبحی در نیمه آذر فهمیدم پاییز یک زن است!

زنی در شمایلی اغواکننده، با موهای رنگ شده و تک رنگهایی قرمز و طلایی، پاشیده شده بر حریر بلند گیسویش.

افسونگر لعنتی، که همه عاشقانه دوستش دارند.

پاییز زنیست که در آخر فصل، او را به عقد پیرمردی زمستانی و سرد در می آوردند و در یلدایی طولانی به چله نشینی این نکاح مینگرند.

پاییز زنیست که در بهار وقتی همه سر سفره تحویل، دعای حول حالنا را میخوانند حالش بهم میخورد و میفهمد آبستن همه میوه های تابستانی شده.

پاییز مادر رنج هاست، رنج نبودن کودکانش در خزان...

زنی که شاهد خشک شدن، پوسیدن و گندیدن همه فرزندان بر شاخ و برگش می باشد.

زنی رنجور که سیگار میکشد و افتادن نوادگانش را زیر پا، هر ساله شاهد است.

زنی که گاهی دستهایش میلرزد، سرش گیج میرود، سیگارش زمین می افتد و پیکر خشکش را به آتش و آذر میسپارد...

پاییز... آن زن افسونگر لعنتی که همه را عاشق کرده، و گیسوی هزار رنگش را زیر پای عابران عاشق پهن میکند تا صدای خش خش حریر مویش را بشنود...

و باز پاییز، زن بی رمق فصل ها، در چله ای سرد به چشمهایش سرمه میکشد تا به عقد زمستانی دیگر درآید...



٥٩-شاخه امید

جدال من با سرنوشت تا سالخوردگی معجزه ای در راه ادامه دار است.
جنگی بی پایان، تهی از پیروزی، خالی از منی که مرا به فتح آسمان برساند.
ساعتی درنگ بر کنار روزمرگی های اطلسی و چشیدن بوی دلدادگی نسترن ها مرا به فکر میبرد. 
فکر کودکی که زاده نشد.
فکر لمس شاخه های امید در میان بی پروایی رویاها...
کمی به روزهایم زمان بده من در تپش های آرزو جا مانده ام. 

  

٥٨-موهای خیس

همچون عقلی رو به زوال
در متن مسخرگی روزگار
در چینش گلی تازه روییده،
دستهایم را به هم میپیچم 
موهایم را در برهوت دریا خیس میکنم،
و تا افق هایی که نباید
با آسمان بدرود می گویم.

من از قعر جهان متولد میشوم
از عمق روزهای سر به مهر آفرینش...