بعضی رابطه ها یک طرفس
یک طرفه عاشق میشی
یک طرفه تنها میشی
و در یک عصر پاییزی در یک طرف خیابان تنها میمانی.
گاهی باید دروغ گفت
گاهی نباید همه چیز در جای خودش باشد.
گاهی باید گفت دوستت ندارم
و در دلت رخت بشویی که...
های عشق...
گمان میکنم پنجره را اشتباه باز کرده ام
و او پشت شیشه تنها ایستاده در خیالم بود
هوا گرگ و میش بود من چه گناهی کردم،
و او دست رد به دلم نزد و این گناه من بود!
به گمانم مرا دوست داشت و با من مهربان بود
اما او مهربانی را بلد نبود و با من فقط دوست بود!
هوای فاصله در فصل عاشقی سرد بود
فصل را اشتباه گرفتم راه او از من دور بود
در سرم شعرهایی زخمی و هزیانهایی طاعون زده صف کشیده اند
تا اندوه خاطرم آنها را بر چینش دیوار تنهاییم آذین کند...
امان از سنگی که بر دلم رسوب کرده
تا شعرهایم را بر هم کوبد و آواری له شده و فرتوت بر کاغذ روحم به جای گذارد.
جنگجو!
اینجا سواری خسته خنجر تنهاییش را بر دوش میکشد
و بی رکاب
در سراب چشمهای تو
اشک میریزد تا در کویر دلت سیراب شود،
دوران جنگ گذشته
کمی از آشتی بگو...
بی تو مهتاب و شب و قشقرقه آینه ها
بی تو شعر و شعف و مژده ی این پنجره ها،
گیسهایم با حریر لمس تو بافته شد
وقت رفتن دلم از عطر تو صد خاطره شد،
مهربانم جان من را چون شقایق عمر نیست
بیشتر با من باش، فرصت جبران بیش نیست.
سالهای زیادی از زندگیم گذشت تا صبحی در نیمه آذر فهمیدم پاییز یک زن است!
زنی در شمایلی اغواکننده، با موهای رنگ شده و تک رنگهایی قرمز و طلایی، پاشیده شده بر حریر بلند گیسویش.
افسونگر لعنتی، که همه عاشقانه دوستش دارند.
پاییز زنیست که در آخر فصل، او را به عقد پیرمردی زمستانی و سرد در می آوردند و در یلدایی طولانی به چله نشینی این نکاح مینگرند.
پاییز زنیست که در بهار وقتی همه سر سفره تحویل، دعای حول حالنا را میخوانند حالش بهم میخورد و میفهمد آبستن همه میوه های تابستانی شده.
پاییز مادر رنج هاست، رنج نبودن کودکانش در خزان...
زنی که شاهد خشک شدن، پوسیدن و گندیدن همه فرزندان بر شاخ و برگش می باشد.
زنی رنجور که سیگار میکشد و افتادن نوادگانش را زیر پا، هر ساله شاهد است.
زنی که گاهی دستهایش میلرزد، سرش گیج میرود، سیگارش زمین می افتد و پیکر خشکش را به آتش و آذر میسپارد...
پاییز... آن زن افسونگر لعنتی که همه را عاشق کرده، و گیسوی هزار رنگش را زیر پای عابران عاشق پهن میکند تا صدای خش خش حریر مویش را بشنود...
و باز پاییز، زن بی رمق فصل ها، در چله ای سرد به چشمهایش سرمه میکشد تا به عقد زمستانی دیگر درآید...