عشقی رو به ویرانی
در ابدیتی نا تمام
رو به تاریکی و بی مهتاب
خالی از تمایلات قلب
و لامسه تبدار
با طنین موج افکار ناپسند
در من متولد میشود
صد ساله می شوم اکنون،
و میرا ترین سنگ زمان را در دلم جا میدهم.
حال من
حال آنیست
که در حول و هوای فکر کسی،
پرسه میزند
و همه ی لحظه های حالش
بر این احوال گذشت
که...
اگر یادش از این حوالی گذشت
حلالش نمیکنم!
امروز روز من است.
به امروز که رسیدی مهربانیت را بیشتر کن
و روزها را با نفسهایت بشمار...
نه روز از نه ماه سال که گذشتی،
در اوایل آذری سرد،
سی و سه سال از مرا جایی امن بگذار و به سی و چهارمین سال زندگیم قدم بگذار.
امروز روز من است.
تولد یک پروانه....
یک روز از همه روزهای پر دغدغه سال که بیخیال یک جا مینشینم
و شمع روی کیکم را فوت میکنم
و آرزوهایم را میشمرم...
ابراهیمم از آتش میاید.
همچو معجزه ای در بطن زندگی،
بی آنکه بدانی که حست چیست!
و لبخندی سمج مدام تولد پروانه ای را تکرار کند...
بالهایت را امروز به من بده،
من خریدار بلند پروازی های آن پیله ی تنیده ام.
کماندار عشقی شیدا وار
بر افسون بی همتای خواب من نشان گرفت
و پیشانیم را داغی چون بوسه خورشید انداخت.
میسوزد این نشان نیزه ات،
ای کماندار نابلد خواب آلود...
گرمم شده
جهنم آغوشت مرا سوزاند
یا عذاب عاشقی!
سردم شده
خمار چشمهایت یخ زده ام کرد
یا بی مهری دستهایت...