ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٥٧-لامسه افکار

عشقی رو به ویرانی

در ابدیتی نا تمام

رو به تاریکی و بی مهتاب

خالی از تمایلات قلب

و لامسه تبدار

 با طنین موج افکار ناپسند

در من متولد میشود


صد ساله می شوم اکنون، 

و میرا ترین سنگ زمان را در دلم جا میدهم.

 


56-اقاقی و نرگس

در رون من تاریکست
ظلماتی که آنسوی آن سیاهیه رو به مطلق بی آفتابیست که نمیدانم چیست
من مجاب شده ام که پیوند اقاقی با خاک روزی تمام می شود.
من مجاب شده ام که گلی جز نرگس را دوست بدارم
در آن سوی دره های فتح نشده ی روزگار بد ، تاریکیست...
وقتی باور عاشقانه هایی آرام به زوال و نیستی میرسد همه ی روزها تاریک میشود. 
 

55-روزهای رفته

برایم از زندگی بگو 
از ماه بگو
ماه من،
همان که با هم به رخش زل میزدیم و طرح لبخند یکدیگر را خواب میدیدیم.
برایم از خودت بگو
روزهای رفته ی جوانی
و سالهای مانده تا دیدار در دنیای دیگر... 
 

٥٤-حال و هوا

حال من 

حال آنیست

که در حول و هوای فکر کسی،

پرسه میزند

و همه ی لحظه های حالش 

بر این احوال گذشت

که...

اگر یادش از این حوالی گذشت

حلالش نمیکنم!



٥٣-تولد ٩٤

امروز روز من است.

به امروز که رسیدی مهربانیت را بیشتر کن

و روزها را با نفسهایت بشمار...

نه روز از نه ماه سال که گذشتی، 

در اوایل آذری سرد،

 سی و سه سال از مرا جایی امن بگذار و به سی و چهارمین سال زندگیم قدم بگذار.

امروز روز من است. 

تولد یک پروانه....

یک روز از همه روزهای پر دغدغه سال که بیخیال یک جا مینشینم

و شمع روی کیکم را فوت میکنم

و آرزوهایم را میشمرم...



٥٢-بالهای تو

ابراهیمم از آتش میاید.

همچو معجزه ای در بطن زندگی،

بی آنکه بدانی که حست چیست!

و لبخندی سمج مدام تولد پروانه ای را تکرار کند...

بالهایت را امروز به من بده،

من خریدار بلند پروازی های آن پیله ی تنیده ام.



٥١-داغ بوسه

کماندار عشقی شیدا وار

بر افسون بی همتای خواب من نشان گرفت

و پیشانیم را داغی چون بوسه خورشید انداخت.

میسوزد این نشان نیزه ات،

ای کماندار نابلد خواب آلود...




٥٠-برزخ

گرمم شده

جهنم آغوشت مرا سوزاند

یا عذاب عاشقی!


سردم شده

خمار چشمهایت یخ زده ام کرد

یا بی مهری دستهایت...



٤٩-کمتر از خالی

چیزی در من خالیست... 
چیزی در جایی از روزهای من که نمیدانم کجاست کم است!
شاید حسی در قلبم
یا فکری در سرم
یا شوری در دلم
یا غوغایی در روزهایم،
چیزی کم است.
مثل...
حسی در خلا یا معلق بودن در روزگار!
بی او همه چیز کم است
و من دیگر کم آورده ام.



٤٨-ایمان

این قصه سرشار از واژه های کشف  نشده و حس های لمس نکردنیست،
 روزهای بارانی و 
عطر تو،
که از دوردستها مه را می شکست و دستهایم را پیدا می کرد!
پیدا شدن مثل فتح آن قله ای که از پشت پنجره به من زل زده ، هیجان دارد!
و گم شدن مثل محو شدن در آغوش او غریب و ترسناک شده!
دلم می خواهد همه پاییز را لگد کنیم و این اضطراب را پایان دهیم،
تو می توانی،
ایمان دارم به بودنت.