ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

ماه و سنگ

ماه و دادم به شب های تار...

٤٧-مرغ مینا

من قدمهای کبود دل تبدار توام

من صدای نفس خسته و بی جان توام

با من از صبح بگو، از افق نور بگو،

که من امروز همه جا گشتم ،

و با غیر برفتم،

عشق بیگانه گزیدم...

آه...

.

.

.

جز تو من مهر ندیدم

جز تو من هیچ ندیدم.

تا صبا با شب و مهتاب، گشتم

و دیدم 

که هنوز مرغ مینای قفس های توام...



٤٦-غرق تو

غرق میشوم

عاقبت

روزی

در شامگاهی که فردا را دیگر نمیبیند،

من غرق میشوم.

در هجوم افکار منبسط شده ای که ترکهای قلبم را بزرگتر کرده و اشکی که در شوره زار کویری خشک میشود. 

عاقبت غرق میشوم ،

در دریای شعرهایی که گفتم  و هرگز ننوشتم...



45-آذر ٩٤

به آذر که رسیدی قدمهایت را آهسته کن،

نفسهایت را بشمار و پک های عمیقی به پاییز بزن.

به آذر که میرسی روزها را عاشقانه و تبدار ورق بزن، که عنقریب وقت چله نشینی زمستان میرسد.

از نیمه پاییز که گذشتی و خش خش برگهای خسته را زیر پا حس کردی، پنجره را کمی باز کن و آوای شورانگیز آذر را با خود زمزمه کن.

شاید کسی در این آذر عاشق شده باشد، یا شاید وقت جدایی پروانه ای بود، یا شاید آن دور تر ها، چند روز آن طرف تر، کسی در جایی از روزها متولد شده باشد.

به آذر که میرسی، چمدانت را ببند و در را نیمه باز بگذار. شاید کسی دستهایت را گرفت و دور گردنت شال بنفش انداخت و روی سرت چتری گرفت و تا یلدای پریشان بدرقه ات کرد.